دیشب خیالش مرا با خود برد
به روز بارانی
مادرم گفت:برو شیر بگیر
آه مادر
مرا به سخت ترین خرید زندگی فرستادی
پناه آورده بود
به زیر بالکن مغازه بقالی
تا دیدمش گرم شدم
بعد
لرزیدم
یادم رفت مادر چه میخواست؟
باران بندآمد
رفت
و
حالا
هر روز که باران میبارد
چشمم به دهان مادر است
شیر نمیخوای؟
far@par
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 188
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52